۲ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

روزای ابری

این روزا روزای عجیبی هستن، درست نمیدونم دور و برم چی میگذره و چه خبره؟ آذر داره سریع میگذره و من هنوز هیچ برنامه ای برای آیندم ندارم...

میدونم که دیگه زیادی وقت تلف کردم و باید یه تکونی به خودم بدم. ولی ای کاش قبلش می تونستم یه سر و سامونی به این ذهن درهم و آشفته بدم!! این طوری راحت تر می تونم فکر کنم و تصمیم بگیرم...تصمیم بگیرم چه کاری درسته و چه کاری غلط؟ تصمیم بگیرم که کدوم راهو برم؟؟

موضوعی که این روزا بیشتر از هر چیزی فکرم و مشغول کرده قضیه خونه است!! دلم نمیخواد از این خونه بریم...حداقل نه به این زودی!!

فقط دو سال و نیمه که اومدیم این جا و من توی این دو سال عجیب با اتاق آبی رنگم انس گرفتم.خدایا...حتی هنوز سه سالم نشده!!!

به مامان میگم اگه قراره خونه رو بفروشیم تا پول دستمون بیاد حداقل به بابا بگو ماشین و نفروشه!! نگاهم میکنه و چیزی نمیگه. اونم این روزا فکرش مشغوله و غمگینه!!

اینو از شوخی ها و سر به سر گذاشتنای مداومش می فهمم!! همیشه وقتی به شدت ناراحته سرخوش تر میشه!! انگار میخواد غمش و ازمون قایم کنه. دیگه نمیدونه که من همه ی کاراشو از حفظم!!

امروز از صبح دلم پیچ میزنه!! میدونم معدمه!! دارم به سالگرد بستری شدنم تو بیمارستان نزدیک میشم و نمیدونم چرا می ترسم از این که دوباره اون لحظه ها تکرار بشن...بیمارستان،لباس گل و گشاد چهارخونه آبی رنگش، پرستار بداخلاقی که آنژیوکت و با بدجنسی تمام محکم از دستم کشید و از آرنج تا مچم و خونی کرد...آندوسکوپی رو که اصلا حرفش و نزن!! هنوزم وقتی یادش می افتم ترس همه وجودم و میگیره!!

با وجود این همه ترس و وحشت و هشدار هایی که از طریق معدم بهم ابلاغ میشه، میدونم که نباید کوچک ترین استرسی به خودم راه بدم...ولی بازم، با این که از دور به نظر میرسه بی خیال در حال تفریحم، دلم شور میزنه!! هر روز و هر لحظه...

دلم خیلی گرفته!! فردا یه وقت از مشاور تحصیلی گرفتم تا برم پیشش. نمیدونم اگه بفهمه تا الان هیچ درسی نخوندم و تازه میخوام شروع کنم مسخرم میکنه یا نه؟؟ یا شایدم موقعی که فهمید هدفم شهید بهشتی و رتبه 2000 ه خندش بگیره!!

اصلا خندش بگیره خوب!! اون چی مفهمه دو دلی یعنی چی؟ تصمیم برای یه شروع مهم یعنی چی؟ چی میفهمه تو دو راهی گیر کردن چه قدر سخته؟ خوب من تو این سه ماه داشتم با خودم و افکار درهمم کنار می اومدم! مدت زیادیه؟؟!!

دلم میخواد امشب وقتی ساعت 12 میرم تو رخت خواب، به جای غلت خوردن و بی خواب شدن تا ساعت 4 صبح یه خواب راحت داشته باشم...میشه خدا؟

پی نوشت 1:امیر اینا ماشینشون و عوض کردن و یه آزرای جدید خریدن!! خدایا ما ال نود و نفروشیم باشه؟!

پی نوشت 2:عمو حسین میخواد ویلای 200 متری شمال و بفروشه و بزرگ ترش و بخره،خدایا میشه خونه جدیدمون اگه کوچیک تر از این جاست یه اتاق آبی داشته باشه؟!

پی نوشت 3:حسود نیستم! فقط دلم گرفته...همین!

۲۳ آذر ۹۵ ، ۱۷:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ساغر بزرگمهر

شب مهتاب

اولین باری نیست که دارم دست به قلم میشم، قبلا هم سابقه وبلاگ نویسی داشتم، ولی اولین باریه که میخوام به طور کاملا متفاوت تو وبلاگم بنویسم.

نوشتن همیشه بهم آرامش داده و جزء جدانشدنی از وجودم بوده و هست...

خیلی وقت بود که دلم میخواست یه فضایی خارج از دفتر خاطرات روزانه ام باشه تا حرفام و بنویسم و حس و حالم و با بقیه شریک بشم! و حالا، توی این تاریخ کلنگ شب مهتاب و زدم...

دلم میخواد همیشه پابرجا بمونه تا سال ها بعد و در آینده با دیدنش حس خوبی بهم دست بده...

این جا فقط قرار نیست یادداشت های مربوط به خودم و قرار بدم، هر چیزی که حس کنم اشتراک گذاشتنش به خودم و بقیه حس خوب میده رو میذارم ^.^

از صمیم قلبم دوست دارم شب مهتاب محیطی باشه که بتونم حتی شده واسه چند ثانیه حالتون و خوب کنم و لبخند رو لباتون بنشونم...

و کلام آخر این که امیدوارم همیشه خوشحال و سلامت باشید ^.^

۲۲ آذر ۹۵ ، ۲۰:۴۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ساغر بزرگمهر