صرفا برای رفع دلتنگی...

جدیدا خیلی یاد قدیما می افتم. یاد روزایی که دغدغه هام با الان خیلی فرق داشت.یاد روزایی که یه سری چیزا عوض نشده بودن و یه سری دوستا انقدر ازم فاصله نگرفته بودن...

نمیدونم چرا جدیدا خیلی چیزا برام عوض شده؟؟ شبا تو تخت خواب دلم شور میزنه و اصلا هم نمیدونم چمه؟؟ ترسم از اینه معدم بازی در بیاره یه وقت!!

دلم خیلی تنگ شده برای یه سری چیزا...از همه بیشترهم دلم برای سه سال پیش تنگ شده...نمیدونم فقط منم که این طوری فکر میکنم یا نه؟ولی یه تاریخ هایی هستن، یه دوره هایی از زمان...که هیچ وقت یادمون نمیره! همیشه هم با یه لبخند و شاید یه حسرت غریب به اون زمان از گذشته فکر میکنیم و آخرشم یا یه آه می کشیم و یا یه بغض تو گلومون خونه میکنه برای دلتنگی اون روزا...این غم و بغض عجیب و غریب برای اینه که می دونیم دیگه شاید مثل اون لحظه ها رو به چشم نبینیم و برامون تکرار نشه...بر عکس بعضی خاطراتم هستن که ناخوداگاه با یاد آوریشون دوباره غم و بغض همه وجودت و پر میکنه،ولی نوع این غم با اولی فرق داره! این یکی وقتی تو دلت خونه میکنه تک تک سلولات فریاد میزنن که بسه، دیگه بهش فکر نکن، تک تک اجزای بدنت یه خشم عجیبی گریبان گیرشون میشه و این خشم و حس بد و،هیچ جوره نمیتونی فراموش کنی،مگر این که بزنی زیر گریه و یه دل سیر اشک بریزی!!

این جور وقتا که غرق گذشته ام میشم و دلم خیلی تنگ میشه، برای رفع دلتنگی همون روزا سعی میکنم کارای جدید و امتحان کنم تا کمتر درگیر یکنواختی بشم و برم تو فکر...

مثلا دو روز پیش برای اولین بار یه دسر معروف ایتالیایی درست کردیم.(یه راهنمایی اینه که اصل اون دسر با یه نوع بیسکوییت که اونم ایتالیایی هست درست میشه ^.^)

ما سه نفر که من و مامان و آبجی و بنده باشیم عاشقش شدیم و کلی خودمون و تحویل گرفتیم و یه ظرف گنده رو یه شبه تموم کردیم!! ولی پدر خونه از اون جایی که از طعم قهوه بدش میاد استقبال نکرد و ما هم با کمال میل(!) قبول کردیم که دسرش و بین خودمون سه تا تقسیم کنیم و نوش جان کنیم...هر چند که من با وجودی که قهوه دوست ندارم و از این نظر آدم بی کلاسی به حساب میام،معتقد بودم بر خلاف خود قهوه به تنهایی، طعمش با اون مواد عالی شده بود...

گفتم قهوه یاد یه چیزی افتادم...نمیدونم چرا حس میکنم جوری بین اکثریت مردم جا افتاده که هر کی قهوه و کافی میکس بیشتر بخوره و بیشتر تو سوپر مارکت خونه اش این چیزا رو داشته باشه آدم با کلاسیه و یکی مثل من که از طعم قهوه و نسکافه خوشم نمیاد و بر خلاف بعضیاااا شبای امتحان تا حالا لب به قهوه نزدم کلاسم پایینه و باید برای تقویتش حتمااا یه فنجون قهوه رو چاشنی پرستیژم بکنم...

اصلا خیلی برام جالبه!! حتی تو قریب به اکثریت فیلما طرف با یه ژست خاصی میگه "ترجیحا قهوه لطفا" !!

اینو تو اطرافم طوری میبینم که انگار یکی از معیار های با کلاسی و با شخصیتی قهوه خور بودنه و یکی که قهوه دوست نداره فاقد شعور و شان و منزلت و شخصیت اجتماعیه!!! بگذریم...از یه دسر ببین به کجاها رسیدم!!

ب.ن: یه چیزی که امروز وقتی بعد از قرنی پنلم و چک میکردم بهش برخوردم این بود که تو این مدت بازدید داشتم!! حتی وقتی هیچ پستی در کار نبوده!! هر چند کمه و دلم میخواد بیشتر باشه J ولی بازم مایه دلگرمیه!

نمیدونم فقط منم که انقدر از دیدن عدد 2 و 3 تو بازدید کننده هام به طرز عجیبی حس خوب میگیرم یا بقیه وبلاگ نویسای تازه کارم این طورین؟؟

راستی میون این بازدید کننده های اندکم کنکوری هم آیا پیدا میشه؟؟ یا همه مشغول درس و کتابن و فقط من خجسته وار این جا دارم پرسه میزنم؟!

ب.ن 2: ما نیز کم و بیش سرگرم درس و کتابیم و در انتظار روز های آفتابی...

ب.ن 3: بعدا نوشت شماره یک به طرز عجیب و غیر قابل باوری طولانی شد!!

۱۶ دی ۹۵ ، ۰۲:۰۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ساغر بزرگمهر

روزای ابری

این روزا روزای عجیبی هستن، درست نمیدونم دور و برم چی میگذره و چه خبره؟ آذر داره سریع میگذره و من هنوز هیچ برنامه ای برای آیندم ندارم...

میدونم که دیگه زیادی وقت تلف کردم و باید یه تکونی به خودم بدم. ولی ای کاش قبلش می تونستم یه سر و سامونی به این ذهن درهم و آشفته بدم!! این طوری راحت تر می تونم فکر کنم و تصمیم بگیرم...تصمیم بگیرم چه کاری درسته و چه کاری غلط؟ تصمیم بگیرم که کدوم راهو برم؟؟

موضوعی که این روزا بیشتر از هر چیزی فکرم و مشغول کرده قضیه خونه است!! دلم نمیخواد از این خونه بریم...حداقل نه به این زودی!!

فقط دو سال و نیمه که اومدیم این جا و من توی این دو سال عجیب با اتاق آبی رنگم انس گرفتم.خدایا...حتی هنوز سه سالم نشده!!!

به مامان میگم اگه قراره خونه رو بفروشیم تا پول دستمون بیاد حداقل به بابا بگو ماشین و نفروشه!! نگاهم میکنه و چیزی نمیگه. اونم این روزا فکرش مشغوله و غمگینه!!

اینو از شوخی ها و سر به سر گذاشتنای مداومش می فهمم!! همیشه وقتی به شدت ناراحته سرخوش تر میشه!! انگار میخواد غمش و ازمون قایم کنه. دیگه نمیدونه که من همه ی کاراشو از حفظم!!

امروز از صبح دلم پیچ میزنه!! میدونم معدمه!! دارم به سالگرد بستری شدنم تو بیمارستان نزدیک میشم و نمیدونم چرا می ترسم از این که دوباره اون لحظه ها تکرار بشن...بیمارستان،لباس گل و گشاد چهارخونه آبی رنگش، پرستار بداخلاقی که آنژیوکت و با بدجنسی تمام محکم از دستم کشید و از آرنج تا مچم و خونی کرد...آندوسکوپی رو که اصلا حرفش و نزن!! هنوزم وقتی یادش می افتم ترس همه وجودم و میگیره!!

با وجود این همه ترس و وحشت و هشدار هایی که از طریق معدم بهم ابلاغ میشه، میدونم که نباید کوچک ترین استرسی به خودم راه بدم...ولی بازم، با این که از دور به نظر میرسه بی خیال در حال تفریحم، دلم شور میزنه!! هر روز و هر لحظه...

دلم خیلی گرفته!! فردا یه وقت از مشاور تحصیلی گرفتم تا برم پیشش. نمیدونم اگه بفهمه تا الان هیچ درسی نخوندم و تازه میخوام شروع کنم مسخرم میکنه یا نه؟؟ یا شایدم موقعی که فهمید هدفم شهید بهشتی و رتبه 2000 ه خندش بگیره!!

اصلا خندش بگیره خوب!! اون چی مفهمه دو دلی یعنی چی؟ تصمیم برای یه شروع مهم یعنی چی؟ چی میفهمه تو دو راهی گیر کردن چه قدر سخته؟ خوب من تو این سه ماه داشتم با خودم و افکار درهمم کنار می اومدم! مدت زیادیه؟؟!!

دلم میخواد امشب وقتی ساعت 12 میرم تو رخت خواب، به جای غلت خوردن و بی خواب شدن تا ساعت 4 صبح یه خواب راحت داشته باشم...میشه خدا؟

پی نوشت 1:امیر اینا ماشینشون و عوض کردن و یه آزرای جدید خریدن!! خدایا ما ال نود و نفروشیم باشه؟!

پی نوشت 2:عمو حسین میخواد ویلای 200 متری شمال و بفروشه و بزرگ ترش و بخره،خدایا میشه خونه جدیدمون اگه کوچیک تر از این جاست یه اتاق آبی داشته باشه؟!

پی نوشت 3:حسود نیستم! فقط دلم گرفته...همین!

۲۳ آذر ۹۵ ، ۱۷:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ساغر بزرگمهر

شب مهتاب

اولین باری نیست که دارم دست به قلم میشم، قبلا هم سابقه وبلاگ نویسی داشتم، ولی اولین باریه که میخوام به طور کاملا متفاوت تو وبلاگم بنویسم.

نوشتن همیشه بهم آرامش داده و جزء جدانشدنی از وجودم بوده و هست...

خیلی وقت بود که دلم میخواست یه فضایی خارج از دفتر خاطرات روزانه ام باشه تا حرفام و بنویسم و حس و حالم و با بقیه شریک بشم! و حالا، توی این تاریخ کلنگ شب مهتاب و زدم...

دلم میخواد همیشه پابرجا بمونه تا سال ها بعد و در آینده با دیدنش حس خوبی بهم دست بده...

این جا فقط قرار نیست یادداشت های مربوط به خودم و قرار بدم، هر چیزی که حس کنم اشتراک گذاشتنش به خودم و بقیه حس خوب میده رو میذارم ^.^

از صمیم قلبم دوست دارم شب مهتاب محیطی باشه که بتونم حتی شده واسه چند ثانیه حالتون و خوب کنم و لبخند رو لباتون بنشونم...

و کلام آخر این که امیدوارم همیشه خوشحال و سلامت باشید ^.^

۲۲ آذر ۹۵ ، ۲۰:۴۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ساغر بزرگمهر